شما به یک زندگی دعوت شده اید

اخبار و اطلاعیه‌ها

داستانک؛ چی شد پس؟

بسم الله الرحمن الرحیم

نویسنده: محمدحسین علیان

 

قسمت اول؛ چی شد پس؟

۲۸جمادی الثانی:

گوشیم رو پرت می‌کنم گوشه اتاق و وایمیستم به نماز. با خدا عهد می‌بندم که دیگه تو اون سایت حروم نرم. امروز توی مسجد صحبت‌های حاج‌آقا خیلی منو تو فکر فرو برد. اون گفت: «بهترین فرصت واسه خدایی شدن، این سه ماه رجب و شعبان و رمضانه. درخت ایمان تو این سه ماه رشد می‌کنه. حاج‌آقا برامون یه روایت خوند که رجب وقت جوانه زدن و شعبان وقت گل دادن و رمضان وقت میوه دادن درخت ایمانه. تصمیم خودمو گرفتم: «خداحافظ شیطان! سلام خدا.»

نمازم تموم میشه. برمی‌گردم و یک نگاهی به گوشیم میندازم. انگار گوشیم داره صدام می‌کنه: «حمید! حمید! بیا بابا. چرا اینجوری می‌کنی؟ هنوز که رجب نشده. حالا تو بیا ماه رجب کلا گناها رو بذار کنار»

به حرفش گوش نمیدم و بلند میشم. ولی مگه ولکن ماجراست؟ تا فرداش هی صدام می‌کنه تا میرم توی اون سایت. خب راست می‌گفت. هنوز که ماه رجب نشده بود. اول ماه رجب حتما توبه می‌کنم.

۱رجب:

امروز می‌خوام بعد از دعای (یا من ارجوه) ا از همه گناها توبه کنم. دوباره گوشیم صدام میکنه:

-حمید بیا! این سایته مطلب جدید گذاشته.

– مگه خودت نگفتی اول ماه رجب؟ خب شد دیگه.

– بابا حالا خیلی وقت هست تا آخر ماه.

– اینجوری میخوای گولم بزنی؟ برو این خیلی تکراری شده.

– تکراری باشه. سریال پایتخت هم تکراریه ولی جواب میده. بعدش هم حالا تو بذار یه موقع بهتر توبه کن.

– مثلا کی؟

– مثلا ۱۳ رجب. روز خیلی مبارکیه. تازه شروع ایام اعتکاف هم هست.

 

13رجب:

– امروز دیگه تموم شد. هر غلطی کردم امروز با خودم عهد بستم که دیگه تموم شد. امروز اولین روزِ اعتکافه. امروز باید… عَه! این گوشی چقدر حرف میزنه. چی میگی تو؟

– بابا حالا اولین روز اعتکاف که مهم نیست. آخرین روزش مهمه. تو اگه از همه گناه‌ها توبه کنی دیگه واسه اعمال ام داوود چی می‌خوای به خدا بگی؟

 

15رجب:

– حمید؟

– حرف نزن من با تو کار ندارم.

– نه کاری ندارم. فقط یه سوال برام پیش اومده.

– میگم هیچی نگو. می‌خوام اعمال ام داوود رو به جا بیارم.

– بابا یک سوال بذار بپرسم.

– چی میگی؟

– تو دیگه نمی‌خوای توی اون سایت بری؟

– نه. دارم توبه می‌کنم.

– آخه تا آخر ماه رجب وقت مونده. من نمی‌دونم چرا اِنقدر می‌خوای عجله کنی؟ واسه جوانه زدن درخت ایمان، یه روز عبادت خالصانه هم کافیه. بیا حالا.

بیست و نه رجب: …

اول شعبان: …

سوم شعبان: …

نیمه شعبان: …

اول رمضان: …

۲۹رمضان:

نگاه به تقویم می‌کنم که چه جور تمام فرصت‌ها رو سوزوندم. برمی‌گردم به گوشی میگم:

– چی شد پس؟ این همه گفتی وقت هست. تموم شد. همش تقصیر توئه.

– به من چه؟

– به تو چه؟ تو همه این‌ها رو به من گفتی. تو جلوی توبه و عبادت و بندگی منو گرفتی و گفتی وقت هست.

– من گفتم؟ اصلا مگه گوشی حرف می‌زنه؟ برو بیرون از هر کی می‌خوای بپرس. بگو گوشیم گفته توبه‌ام رو با گناه جدید بشکنم. بهت میگن پارکت رو عوض کن.

– خیلی نامردی. حالا من چه کار کنم؟

– حالا غصه نخور. بیا بریم توی این سایته یه خورده دلت باز بشه. حالا وقت هم هست. بعدا موقع دعای عرفه میری توبه می‌کنی. نشد بعدش محرمه. تازه مگه تو سرطان داری که تا سال دیگه زنده نمونی. سال دیگه دوباره رجب و شعبان و رمضان هست. با دعاها و مناجات‌هاش رشد می‌کنی. بیا بیا … نترس.

 

قسمت دوم

خدایا سلام. من، یعنی بابام گفته توی این ماه باید با شما مجازات کنم. عین مامان‌جون که همیشه مجازات می‌کنه. ولی گفته باشم، اگه وسط مجازات با من دعوا کنی، عین مامان جون گریه نمیکنما… من چون «کلش آف کلنز» بازی می‌کنم دعوا یاد گرفتم و بهت اتک می‌زنم.  قبلا هم اگه نیومدم مجازات، به خاطر این بوده که بلد نبودم. اونم مامانم یه بار داداش علی رو با خط‌کش مجازات کرد یاد گرفتم. فقط اول باید پیدات کنم و قایموشک بازی تموم بشه بعد! البته بابا بهم گفته همین که باهات حرف بزنم میشه مجازات ولی خب من چون بیشتر با «بَربَر اَتَک می‌زنم» خط‌کش رو بیشتر دوست دارم! فقط بابا رو که دردش نمی‌گیره و میگه: «اصلانم درد نداشت.» رو با حرف زدن اذیت می‌کنم.

 

اولش بابایی فکر می‌کرد من نمی‌فهمم کارای خوب بعضی وقتا می‌تونه بیشتر جایزه داشته باشه ولی وقتی داشت می‌گفت بهش گفتم: «خودم می‌دونم خنگ که نیستم… کلش آف کلنز هم خیلی وقتا رویداد می‌ذاره هر چی جایزه بگیری دو برابرش رو میده! اینم مثل همونه دیگه.» من همیشه بیشتر از سن خودم می‌فهمم. مثلا الان می‌دونم بابام چون صبحا دیر نماز می‌خونه جایزه‌هاش تموم شده و می‌خواد من که عضو «کِلَنش» هستم بیام باهات صحبت کنم که بهش جایزه بدی که ماشینِ نو بخره. آخه من کوچیکم و حرفم رو گوش می‌کنی. بابایی فکر می‌کنه من بچه خوبی هستم که صبحا پتوم رو میندازم روش. نمی‌دونه من بچه بدی بودم و چون می‌خوام برم بازی کنم و حوصله ندارم پتو رو جمع کنم این کارو می‌کنم…

البته خدایا نگاه کن! کلش وقتی جایزه میده به همه میده. واسه همین اگه می‌خوای به منم جایزه بدی عیبی نداره، ولی من می‌خوام جایزه‌هامو جمع کنی واسه خودم اسباب بازی بخری. نه برا بابام. عوضش داداش علی رو می‌ذاریم تو دیوار، سه هزار تومن می‌فروشیم و با پولش برا بابا ماشین نو می‌خریم. ناراحت هم نمیشه. خودش چند وقت پیش اکانت کلش منو فروخت.

خب دیگه! سربازا که ساخته شدن. سربازخونه کلشمم که پر شده. من دیگه میرم اتک بزنم. کاری نداری خدا جون؟ خدافظ! راستی خدایا تو رو خدا به بابام نگی چی بهت گفتما. باشه؟ آفرین خداجون!

 

 

 

دسته بندی: ,

هیچ نظری وجود ندارد