شما به یک زندگی دعوت شده اید

اخبار و اطلاعیه‌ها

داستانک؛ عروسکی برای خدا!

بسم الله الرحمن الرحیم

نویسنده: سرکار خانم ا. فیروزی

 

چمدان کوچک صورتی‌اش را آورد و وسط اتاق گذاشت. چندتا لباس و روسری‌های رنگارنگ هم برداشت. رفت عروسکش را بردارد که مادرش وارد اتاق شد.

  • قراره کجا بری؟

مینا عروسک را بغل کرد و با ذوق کنار چمدان نشست.

  • امروز خانم مربی گفت آماده باشید که قراره به زودی بریم مهمونی خدا! خدا هم خونش خیلی دوره دیگه! حتما خیلی توراهیم. منم دارم وسایلم رو جمع می‌کنم. ستاره رو که نمیتونم تنها بذارم. میخوام بیارمش! ولی تو چمدونم جا نمیشه. میشه شما بذارید تو چمدون خودتون؟

مونا خانم که نمی‌توانست جلوی خنده‌اش را بگیرد، عروسک را از دست مینا گرفت و کنارش نشست.

  • مهمونی خدا همین جا تو خونه خودمونه!

مینا از شنیدن حرف مادر ذوق زده شد. بالا و پایین پرید و داد زد: آخ جون خدا میخواد بیاد خونمون. حتما یه عالمه چیزای خوبم برام میاره. مامان! کِی میاد؟ یعنی منم می‌تونم باهاش حرف بزنم؟

مونا خانم بلند شد و مینا را بغل کرد:

  • خدا همین الانم خونه ما هست! هرچی دلت می‌خواد باهاش حرف بزن!

با نگاهش به مادر نشان داد از حرف‌هایش چیزی سردر نمی‌آورد.

  • یعنی چی خدا الان این جاست؟ پس چرا من نمی‌بینمش؟
  • چون خدا مثل نور خورشید همه جا هست. صبرکن بزرگتر بشی متوجه میشی. حالا پاشو باهم چمدون و اسباب بازی‌ها رو جمع کنیم.
  • ولی آخه مهمونی چی میشه؟ چطور با خدا حرف بزنم بگم برام یه عالمه خوراکیای خوشمزه بیاره، عروسک بیاره، خونه بازی بیاره. تازه منم می‌خواستم چندتا اسباب بازی‌هامو برای خدا ببرم!

اخم‌هایش را درهم کشید. لباس‌ها را از چمدان در می‌آورد تا مادر آن‌ها را دوباره در کمد بگذارد. ستاره را بغل کرد و از اتاق خارج شد. تلوزیون را روشن کرد و در دنیای کودکی خودش غرق شد.

چیزی تا اذان مغرب باقی نمانده بود. مونا خانم بشقاب میوه‌ای چید، کتاب ارتباط با خدا را برداشت و کنار مینا نشست.

  • ما همیشه می‌تونیم با خدا حرف بزنیم. خدا همیشه صدای ما رو میشنوه. تو بعضی کتابا هم یادمون دادن چطور با خدا حرف بزنیم. مثل این کتاب دعا. تو که خودت تاحالا دیدی چقدر من این کتاب رو می‌خونم.

کتاب را از مادر گرفت و این طرف و آن طرف کرد.

  • من که بَلد نیستم اینو بخونم! نمیشه همین طوری با خدا حرف بزنم؟
  • چرا نشه. الان هرچی دلت می‌خواد بگو.

چشمانش را بست. کف دستانش را بهم چسباند و روبروی صورتش گرفت.

  • سلام خداجون. خوبی؟ من بَلد نیستم از اون کتابا بخونم. اصلنم نمی‌دونم توش چی نوشته. میشه برام یه کیک شکلاتی بیاری؟ منم به جاش یکی از عروسکام رو بهت می‌دم.

از این به بعد مونا حرفهای دخترش را نشنید. رفت و همه عروسک‌های مینا را آورد. از او پرسید کدام را می‌خواهد به خدا بدهد. مینا عروسک دامن قرمزی با موهای بلند مشکی را برداشت.

  • اینو میخوام بدم. خیلی دوسش دارم. برای همین میخوام بدم به خدا.

مادر رفت و از کمد کتابخانه کاغذ کادو، چسب و قیچی آورد تا عروسک را کادو کند. وقتی کارشان تمام شد مادر از مینا خواست لباس‌هایش را بپوشد تا باهم عروسک را برای خدا ببرند. مینا آنقدر خوشحال بود که نفهمید چطور اینقدر سریع آماده شد.

یک ساعتی گذشت. مونا خانم ماشین را سرکوچه پارک کرد. کوچه آنقدر باریک بود که فقط دونفر از کنارهم عبور می‌کردند. مینا عروسک کادو پیچ شده را بغل کرده بود. داشت به این فکر می‌کرد که چقدر محله خدا قدیمی است که مادر، زنگِ شکسته‌ یکی از درهای داخل کوچه را به صدا درآورد. دختر کوچکی در را باز کرد. نگاه مینا به دمپایی پاره و شلوار وصله دار دخترک خیره ماند.

مونا خانم با مهربانی دستی روی سر دخترک کشید و به او سلام کرد.

  • مینا مامان! عروسکت رو بده دیگه!

مینا دستش را کمی جلوتر برد، اما دوباره عروسک را به خودش چسباند. نگاهش هنوز به دمپایی‌های دخترکِ ناآشنا بود.

  • چی شد پس مینا؟
  • دخترم این عروسک رو میناجون برای شما آورده. مگه نه مینا!

این بار مینا عروسک را از تنش جدا کرد و با چشمان بهت زده به دخترک داد. دخترک آنقدر ذوق کرده بود که یادش رفت در را ببندد. مونا در را بست و به سمت ماشین راه افتادند.

  • مامان! مگه نگفتی عروسکم رو قراره برای خدا ببرم. این دختره کی بود پس؟
  • برای خدا بردیم دیگه.

مونا خانم روبروی مینا ایستاد. دستان مینا را در دستش گرفت و با مهربانی گفت:

  • وقتی به بنده‌های فقیر خدا هدیه می‌دی، مثل اینه که به خدا هدیه می‌دی!

مینا سرش را به سمت آسمان گرفت:

  • خدایا از عروسکم خوشت اومد؟

صدای خنده مینا و مادرش در کوچه پیچید.

شهر حسابی شلوغ بود و ترافیک زیاد. پدر زودتر از آن‌ها به خانه رسیده بود. تا مونا خانم در را باز کرد، مینا پرید بغل بابا؛

  • باباجون امروز عروسک دامن قرمزیم رو دادم به خدا!

هنوز حرفش تمام نشده بود که نگاهش به میز وسط سالن افتاد؛

  • وای مامان! خدا برام کیک شکلاتی فرستاده.

 

 

دسته بندی: ,

هیچ نظری وجود ندارد